نوشته شده توسط : محمد رضا احمدیان-admin

>>>>>>استارت گیم بهترین سایت گیم<<<<<<<

لطیفه های ایرانی

  • لطیفه های کوتاه

    یارو 1000 تومنی پیدا میکنه میبینه وسطش سوراخه میگه بخشکی شانس وسطش گوشه نداره!

  • لطیفه های کوتاه

    غضنفر روشنفکر میشه پشه ها دور سرش جمع میشن

  • لطیفه های کوتاه

    اصفهانیه صبح از خواب پا میشه به زنش میگه: خانوم دوتا تخم مرغ بپز من میرم بالا پشت بوم این آنتنو درست کنم. میره بالا پشتبوم پاش لیز میخوره
    میُفته پایین. وسط راه که داشته میافتاده داد میزنه: خانوم یکی بپز ... یکی بپز!

  • لطیفه های کوتاه

    یه روز یه مرده ای می میره از پسرش می پرسن که چی شد پدرت مرد؟

    پسر می گه:شیر خورد مرد

    بهش می گن یعنی چه؟ چطوری؟

    میگه داشت شیر می خورد گاوه نشست

  • نکته های با مزه وحکمت آموز

    يكي از خان ها كه نوكرش از روي اسب افتاده بود او را صدا كرد و گفت؛ به من نگاه كن تا ياد بگيري چطوري بايد سوار اسب شد و خودش جفت زد كه روي زين بپرد ولي از آن طرف به زمين افتاد و در حالي كه از درد ناله مي كرد و كمرش را مي ماليد، گفت؛ احمق! تو اينطوري سوار اسب مي شوي!

  • لطیفه های مدیریتی

    دو نفر ميرن يك رستوران كلاس بالا، ‌دو تا نوشابه سفارش ميدن‌، بعد هم يكي يه ساندويچ از كيفشون درميارند، ‌شروع مي‌كنند به خوردن. گارسونه مياد ميگه: ‌ببخشيد، ‌شما نمي‌تونيد اينجا ساندويچ خودتونو بخوريد. اونها يك نگاهي به هم مي‌كنند و ‌ساندويچاشونو باهم عوض مي‌كنند!

  • لطیفه های کوتاه

    یارو جلوی دختره ميخوره زمين , ميگه حركتو داشتي ؟!

  • لطیفه های کوتاه

    یارو سر كنكور يه كم فكر ميكنه مغزش رگ به رگ ميشه....

  • لطیفه های کودکانه

    یارو با خوشحالي به دوستش ميگه بالاخره اين پازل رو بعد از 3 سال حل كردم . دوستش ميگه: 3 سال زياد نيست؟ ميگه: نه بابا رو جعبه اش نوشته 3 تا 5 سال!

  • لطیفه های کودکانه

    به یارو ميگن: زودباش قطار ميره!
    ميگه : كجا ميخواد بره بليط دست منه!

  • لطیفه های کوتاه

    در مسابقه اسب‌دواني یه نفر صد هزار دلار روي اسب شماره 28 شرط‏بندي كرد و اتفاقا برنده 500 هزار دلار شد.
    مسئول برگزاري مسابقه از او پرسيد: چطور اين همه پول رو روي اسب شماره‌ 28 شرط‏بندي كردي؟
    گفت: ديشب خواب ديدم كه دائما جلوي چشمم يك عدد 6 و يك عدد 8 مي‏آد.
    مسئول برگزاري پرسيد: 6 و 8 چه ربطي به 28 داره؟
    یارو گفت: مگه شيش هشت تا 28 تا نمي‏شه؟

  • نکته های با مزه وحکمت آموز

    زن و شوهري در سالن تاتر نشسته بودند و مرتبا با هم پچ پچ ميكردند. مردي از رديف عقب زد رو شونه شوهره و گفت: آقا! ما حتي يك كلمه هم نمي فهميم!
    مرد با عصبانيت گفت: اصلا" به شما چه ارتباطي دارد كه من و زنم چي به هم ميگيم!

  • لطیفه های کوتاه

    یارو ده هزار تومن تو جيبش بوده مي‌خواسته بره مواد بگيره. تو راه نيرو انتظامي رو ميبينه، یواشکی پولا رو پرت ميكنه تو جوب!

     

>>>>>>استارت گیم بهترین سایت گیم<<<<<<<

لطیفه های ایرانی .....................................................................................

.::ارسال تبلیغات و مطالب شما/کلیک کنید::.

دوستان عزیز توجه داشته باشند که بعد از عضویت و ورود به اکانت می توانید در کنترل پنل خود مطالب تبلیغی از سایت خود را ارسال و منتظر تایید باشید .....................................................................................

.::انجمن هاي مرجع ما::.



:: موضوعات مرتبط: طنز-حکایت-داستان , ,
:: برچسب‌ها: جک , لطیفه , جدیدترین لطیفه ها , جک ایرانی , لطیفه های ایرانی , جک جدید , طنز جدید , لطیفه , لطیفه , جدیدترین جک و لطیفه ها , اس ام اس های جدید , اس ام اس های سرکاری , بهترین جک ها و لطیفه ها , جک جدید , جدیدترین جک ها ,
:: بازدید از این مطلب : 332
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : جمعه 5 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد رضا احمدیان-admin

دزدی در شبی تاریک از کوچه ای می گذشت.کم کم به ته کوچه رسید. جلو دیوار خانه ای
ایستاد و به دور و برش نگاهی انداخت ، هیچ کس را ندید. سپس با چابکی از
دیوار بالا رفت و چند لحظه بر سر دیوار نشست و توی خانه را نگاه کرد.حیاط
خانه خلوت و تاریک بود . دزدخوشحال شد و توی حیاط پرید.کمی اطراف حیاط
گشت اما چیزی برای دزدیدن ندید،  بعد از پله ها بالا رفت و وارد اتاق
شد.لحظه ای ایستاد تا چشمانش به تاریکی عادت کرد ، ناگهان مردی را دید که
در کنار اتاق خوابیده بود.
دزد نگاهی به گوشه و کنار اتاق انداخت . می
خواست هر طور شده چیزی برای دزدیدن پیدا کند.اما هر چه نگاه کرد چیزی
ندید. دیگر داشت نا امید می شد کهصاحب خانه توی رختخوابش غلتی زد و با صدای خواب آلود گفت:
ای دزد بد بخت، من در روز روشن در خانه چیزی پیدا نمی کنم حالا تو در شب تاریک می خواهی چیزی پیدا کنی؟!

 

parsianfun.com .....................................................................................

.::ارسال تبلیغات و مطالب شما/کلیک کنید::.

دوستان عزیز توجه داشته باشند که بعد از عضویت و ورود به اکانت می توانید در کنترل پنل خود مطالب تبلیغی از سایت خود را ارسال و منتظر تایید باشید .....................................................................................

.::انجمن هاي مرجع ما::.



:: موضوعات مرتبط: بخش عمومی(سایر مطالب خارج از مرجع) , طنز-حکایت-داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , حکایت , لطیفه های جددید , داستانک زیبا , جذاب ترین داستانه , دو درویش , داستانهای قابوس نامه , داستانک , داستان , دزد و مرد شوخ ,
:: بازدید از این مطلب : 466
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد رضا احمدیان-admin

دو درویش با هم سفر می کردند.یکی لاغر بود و فقط هر روز یک بار غذا می خورد و
دیگری اندامی قوی داشت و با خوردن روزی سه بار غذا هم سیر نمی شد.
آنها به شهری رسیدند، ماموران شهر که در جستجوی دو جاسوس می گشتند آن دو را به اشتباه به جای جاسوس گرفتند و به زندان انداختند و در را بهروی آن ها بستند و به آن ها آب و غذا هم ندادند.
دو هفته گذشت و جاسوس های واقعی به دام افتادند و بی  گناهی آن دو درویش معلوم شد.ماموران بی درنگ به زندان رفتند و در را گشودند. درویش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درویش قوی پرخور مرده بود.
ماموران خیلی تعجب کردند.آن ها نمی فهمیدند چرا درویش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درویش قوی مرده است.
مرد دانایی به آن ها گفت: اگر غیر از این بود باید تعجب می کردید!درویش قوی و پرخور نتوانست دو هفته گرسنگی را تحمل کند و مرد،اما درویش لاغر و کم خور به نخوردن عادت داشت و توانست زنده بماند.

 

parsianfun.com .....................................................................................

.::ارسال تبلیغات و مطالب شما/کلیک کنید::.

دوستان عزیز توجه داشته باشند که بعد از عضویت و ورود به اکانت می توانید در کنترل پنل خود مطالب تبلیغی از سایت خود را ارسال و منتظر تایید باشید .....................................................................................

.::انجمن هاي مرجع ما::.



:: موضوعات مرتبط: بخش عمومی(سایر مطالب خارج از مرجع) , طنز-حکایت-داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , حکایت , لطیفه های جددید , داستانک زیبا , جذاب ترین داستانه , دو درویش , داستانهای قابوس نامه , داستانک , داستان ,
:: بازدید از این مطلب : 522
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد رضا احمدیان-admin

 

بامبو و سرخس
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.. ریشه هایی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏كرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نكن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ كنی و قد می كشی!
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ كشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند.
 
‏گفت: تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی... 
 

mstory.mihanblog.com .....................................................................................

.::ارسال تبلیغات و مطالب شما/کلیک کنید::.

دوستان عزیز توجه داشته باشند که بعد از عضویت و ورود به اکانت می توانید در کنترل پنل خود مطالب تبلیغی از سایت خود را ارسال و منتظر تایید باشید .....................................................................................

.::انجمن هاي مرجع ما::.



:: موضوعات مرتبط: بخش عمومی(سایر مطالب خارج از مرجع) , طنز-حکایت-داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان-حکایت-لطیفه های جددید-داستانک زیبا-جذاب ترین داستانه- ,
:: بازدید از این مطلب : 544
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 دی 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد